کد مطلب:316833 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:164

او مرده است، امیدی نیست
در شماره ی شصت و دو مجله ی خانواده در صفحه 22 مورخ اول دیماه سال 1373 این كرامت نقل شده است كه:

آقا خندان با همسر و فرزندش زندگی آرام و خوبی را می گذرانند. هر روز صبح، پدر خانواده از خانه بیرون می زند و برای تدریس به مدرسه ای كه نزدیك محل زندگیشان در اهواز است، می رود و غروب به خانه می آید. حاصل ده سال زندگی او و همسرش كه زوج خوشبختی هستند، چهار فرزند دختر است. زینب و زهرا فرزندان دو قلوی آقا و خانم خندان هستند، آنها موقع بروز این حادثه چهار سال دارند.

آن روز، هر دو - زینب و زهرا- در كنار مادر، در اتاق مشغول بازی و شیطنت بچه گانه هستند. مادر نیز كه بیم دارد شیطنت آنها، كار دستشان بدهد، از هر دو می خواهد به بیرون از اتاق بروند. آن دو آنقدر گرم بازی هستند كه به پیشنهاد مادر توجهی نشان نمی دهند. از این رو مادر، رو به زهرا با عصبانیت می گوید:

- دست زینب را بگیر و او را به حیاط ببر. این قدر دم دست من نپلكید. زهرا از جا بلند می شود و به حیاط می رود و از همانجا زینب را صدا می زند. زینب به این تصور كه خواهر دوباره به اتاق باز می گردد، خود را مقابل كمد لباسها پنهان می كند. در همین حال خانم خندان كه نمی داند كمد لباسها خیلی سنگین شده، برای پاك كردن دیوار، به آن تكیه می دهد كه ناگهان... كمد كه تحمل بار سنگین تری را ندارد از جا



[ صفحه 226]



كنده می شود و با همه وزن و سنگینی روی زمین می افتد و مادر، كه تعادل خود را از دست داده، از پشت كمد و از درون تخته فیبری آن به درون كمد می افتد و سپس در حالی كه از ناحیه ی پا دچار آسیب دیدگی شده است، خود را بیرون می كشد.

پای او آنقدر درد می كند كه به هیچ چیز جز آرام كردن آن نمی اندیشد و وقتی از این كار فارغ می شود، بچه ها را به اتاق می خواند تا به كمك آنها، وضع به هم ریخته ی اتاق را مرتب كند.

- فاطمه... سمیه... زهرا...زینب... به اتاق بیایید.

فاطمه و سمیه و زهرا به اتاق می آیند اما از زینب خبری نیست. مادر دوباره فریاد می زند: زینب... زینب تو هم بیا... هیچ صدائی نمی شنود، اما یكدفعه زهرا می گوید: مادر، از زیر كمد خون می آید... نگاه كن. مادر ناباورانه چشم می اندازد و به محض دیدن خون، فریاد می زند: یا فاطمه ی زهرا سلام الله علیها... زینب... یا اباالفضل العباس علیه السلام... زینب.

صدای فریاد، همه ی همسایه ها را به خانه می كشاند. آنها به كمك مادر می آیند و كمد سنگین را از جا می كنند و با صحنه ی دلخراش و وحشتناكی روبرو می شوند. زینب، بی جان و كبود زیر كمد افتاده و از سر او به شدت خون می آید. یكی از همسایه ها وحشت زده كودك را به رو برمی گرداند و سر به سینه ی او می گذارد.

- نه!... خدای بزرگ، او مرده...

همسایه ی بعدی و بعدی... همه با گوش سپردن به قلب زینب او را مرده می یابند. خون زیادی هم از او رفته است.

مادر زینب كه تحمل دیدن صحنه را ندارد، همانجا از حال می رود.



[ صفحه 227]



در این میان یكی می گوید:

- بهتر است بچه را به سردخانه ببریم. اینجا بماند بو می گیرد.

دیگری می گوید: شاید هنوز زنده باشد، بهتر است او را به بیمارستان برسانیم.

یكی از همسایه ها كه زن میانه قامت و ضعیف جثه ای است، به همراه زن دیگری تأمل را جایز نمی داند و بچه را خون آلود به آغوش می كشد و به سمت بیمارستان می دود. آن ساعت روز، مردان محله در خانه نیستند و انتظار كمك رسیدن از سوی آنها وجود ندارد از همین رو، آن دو بی حال و ناتوان زینب را به دستها می نشانند و می دوند. در راه جوانی كه پیدا بود دانشجو است، آنها را در آن حال می بینند.

- كمك نمی خواهید؟

یكی از زنها می گوید: خدا پدرت را بیامرزد، این بچه را به بیمارستان برسان. ما نای راه رفتن نداریم.

جوان، زینب را در آغوش می گیرد و به سمت بیمارستان پارس اهواز می دود. دقایقی بعد، وقتی به بیمارستان می رسد، پرستارها می پرسند: تصادفی است...

بعد كودك را به دقت می بینند، می گویند: تمام كرده... خیلی دیر آمده اید.

هیچكس نمی تواند این موضوع را باور كند. زینب نباید بمیرد. از همین رو ناامید دست به دعا و استغاثه بر می دارند.

- یا اباالفضل علیه السلام این بچه را نجات بده.. یا قمر بنی هاشم علیه السلام به ما كمك كن...

پرستارها كودك را جواب می كنند. اما به اصرار یكی از زنها كه به



[ صفحه 228]



سرعت خودش را به بیمارستان رسانده، برای آخرین بار، زینب را به اورژانس می برند تا پزشك نیز او را معاینه كند. یكی از پزشكان، كودك را به دقت نگاه می كند و سپس می گوید: به نظر می آید هنوز زنده باشد.

پرستاری كه آنجاست می گوید: آقای دكتر خون زیادی از او رفته و نفس هم نمی كشد.

دكتر می گوید: قلب از كار افتاده، اما اگر سعی كنیم ممكن است نتیجه بگیریم. فوراً بچه را به اتاق عمل ببرید. در ناامیدی بسی امید است.

زینب را به اتاق عمل می برند و به قلب او شوك وارد می كنند. هنوز قلب زینب به شوك پاسخ نداده است.

خبر حادثه به سرعت به مدرسه می رسد و آقای خندان سراسیمه به بیمارستان می آید و سراغ فرزندش را می گیرد.

همه دست به دعا برداشته اند. لبها به كلمات الهی معطر شده است. چشمها از شدت غصه به اشك شسته و دستها رو به آسمان بلند است. خانم خندان هنوز بی رمق در خانه افتاده و ناله می كند. او در این اندیشه است كه چگونه دوری زینب را برای همیشه تحمل كند. از این رو ضجه می زند و زاری می كند.

در همین لحظه در بیمارستان یك حادثه ی عجیب و غیر قابل باور اتفاق می افتد. پزشك از اتاق عمل بیرون می آید و می گوید:

- خوشبختانه كودك زنده است. گویا خطر مرگ رفع شده است. من كه فكر می كنم معجزه اتفاق افتاده است. اما خون زیادی از او رفته و به سرعت باید كمبود خون، جبران شود.

اشك شادی به گونه ها روان می شود. دوباره دستها، این بار برای شكرگزاری به آسمان بلند می شود. همه اشك می ریزند و شكر



[ صفحه 229]



می گویند. مادر زینب كه به هوش آمده، از همسایه ها می شنود كه فرزندش از مرگ نجات یافته است. اما باور این مسئله برای او مشكل است. از همین رو او را در میان اشك و لبخند حاضرین به بیمارستان می رسانند و او با صدای دخترش غصه ها را فراموش می كند.

- مامان... من گرسنه هستم.

مادر از شدت شادی دوباره از حال می رود و همه، لبخند شادی را بر لبهایشان جاری می كنند. پزشك هنوز باور ندارد كه چگونه این حادثه كه معجزه است اتفاق افتاده است.



دوش از سپهر دیده بی شماره

می سوختم می ریختم ستاره



من گریه می كردم برای طفلان

طفلان برای طفل شیرخواره



هر كودكی با جام خالی از آب

شرح عطش می داد با اشاره



از چشم آن باریده اشك خونین

بر گوش این لرزیده گوشواره



سقا من و اصغر كند تلظی

از تشنگی در بین گاهواره



ای تیغ ها ای تیرها بیائید

قلب مرا سازید پاره پاره



«میثم» بخوان در موج آتش و خون

این بیت را از قول من هماره



والله ان قطعتموا یمینی

انی احامی ابداً عن دینی



شعر از غلامرضا سازگار «میثم»



[ صفحه 230]